تکپارتی نامجون
💬 تکپارتی: «سکوت میان باران»
علامت ا.ت : +
علامت نامجون : _
سئول – یک روز بارانی
ویو ا.ت*
آسمون از صبح گرفته بود. اونجور ابری که انگار نه بارون داره، نه نمیخواد بباره. فقط یه خاکستری آروم که روی همهچیز پهن شده بود.
من و نامجون قرار بود بعد از مدتها توی یه کافهی قدیمی وسط شهر همو ببینیم. اون گفته بود: «یه جایی که هیچ موسیقیای پخش نمیکنه. فقط بخار قهوه و صدای نفس بقیه.» و راست میگفت.
وقتی رسیدم، اون زودتر اومده بود. یه ژاکت قهوهای پوشیده بود، موهاش کمی خیس بودن، و روی میز روبهروش یه دفتر باز بود پر از خطخطیهای شعر یا یادداشت.
+ «گفتم که دیر کنم، ولی انگار خودت بارون رو شکست دادی با این سرعت.»
خندید، اون لبخند نصفهش که همیشه کنترلشده بود اما از ته دل.
_ «میخواستم قبل تو بیام تا محیط رو ببینم… به نظر تو بوی کاکائو اینجا از بخار قهوه بیشتر نیست؟»
من شونمو بالا انداختم.
+ «تو همیشه بین بوها زندگی میکنی. یکی بوی کتاب، یکی بوی خاک، حالا هم بوی کاکائو.»
_ «و یه بوی دیگه هم هست.»
سرمو خم کردم سمتش.
+ «کدوم؟»
_ «بوی تو؛ اون عطری که هیچوقت نمیگی اسمش چیه.»
دستمو زدم زیر چونهم تا نخندم. همون لحظه بارون شدید شد، آروم و ریز، ولی پر از سکوت. صدای قطرهها افتاد روی پنجره، و همهی کافه ساکت شد.
ویو نامجون*
بعضی وقتا عشق مثل بارونه؛ نمیباره تا خیست کنه، فقط برای اینکه صداش باشه.
اون جلوم نشسته بود، به بیرون نگاه میکرد، اما میدونستم ذهنش پیش من بود.
حرف نمیزدیم، ولی اونقدری هوا از حضورش پر بود که نیاز نبود.
دفترمو بستم.
_ «میدونی، همیشه فکر میکنم چقدر عجیبه که سکوت بین ما راحتتر از حرف زدنه.»
برگشت نگاهم کرد، چشماش گرم بود.
+ «چون ما دوتا با کلمه زندگی نمیکنیم، با حسش زندگی میکنیم.»
چیزی نگفتم. فقط دستمو دراز کردم، بخار روی شیشهی پنجره رو پاک کردم، و بیرون رو نشونش دادم.
بارون تندتر شده بود.
_ «میخوای قدم بزنیم؟»
+ «توی این بارون؟»
_ «آره. شاید خیسمون کنه، ولی آرومترمون هم میکنه.»
ویو ا.ت*
پیاده شدیم. خیابون خیس، نور چراغها روی آسفالت منعکس میشد، همهچی مثل یه فیلم بود.
اون چترشو باز نکرد؛ فقط گفت: «بذار بارونو حس کنیم.»
و ما رفتیم زیر بارون، بیهیچ عجلهای، بیهیچ ترسی.
صداش نرم بود، بین قطرهها گم میشدی.
_ «میدونی، من همیشه دلم میخواست وقتی هوا بارونیه، با کسی باشم که از سکوتش نترسه.»
+ «یعنی من نمیترسم؟»
_ «نه، چون سکوت تو خودش حرف داره.»
قدمهامون کند بود. خیابون بوی خاک خیس و برگ میداد. یه لحظه دستم رو گرفت، باهم نگاه کردیم به پنجرهی مغازهای که توش شمع روشن کرده بودن.
+ «اگه یه روز همهچی مثل این شمع زود خاموش بشه چی؟»
_ «آممم خب من هیچ وقت به اونجاش فکر نکردم ولی... بیا تا روشنه ، خوب زندگی کنیم.»
اون لبخند زد، همونطور که همیشه موقع فهم یه چیز ساده ولی بزرگ لبخند میزد. و همونجا، وسط بارون، فهمیدم که عشق همیشه با سروصدا نمیاد؛ گاهی فقط توی نفس کشیدن بین دوتا آدمه.
ویو نامجون*
وقتی برگشتیم خونه برای خشک شدن، موهاش هنوز خیس بود. حوله رو گذاشتم روی سرش، با اون حرکات آرومی که دلم نمیخواست تموم بشن.
گفتم:
_ «امروز هیچ کاری نکردیم جز خیس شدن.»
+ «اما بهترین روز هفتهم بود.»
و درست همون موقع، فهمیدم آرامش یعنی چی:
تو کنار کسی باشی که حتی اگه هیچی نگید، انگار دنیا خودش آرومتر نفس میکشه.
علامت ا.ت : +
علامت نامجون : _
سئول – یک روز بارانی
ویو ا.ت*
آسمون از صبح گرفته بود. اونجور ابری که انگار نه بارون داره، نه نمیخواد بباره. فقط یه خاکستری آروم که روی همهچیز پهن شده بود.
من و نامجون قرار بود بعد از مدتها توی یه کافهی قدیمی وسط شهر همو ببینیم. اون گفته بود: «یه جایی که هیچ موسیقیای پخش نمیکنه. فقط بخار قهوه و صدای نفس بقیه.» و راست میگفت.
وقتی رسیدم، اون زودتر اومده بود. یه ژاکت قهوهای پوشیده بود، موهاش کمی خیس بودن، و روی میز روبهروش یه دفتر باز بود پر از خطخطیهای شعر یا یادداشت.
+ «گفتم که دیر کنم، ولی انگار خودت بارون رو شکست دادی با این سرعت.»
خندید، اون لبخند نصفهش که همیشه کنترلشده بود اما از ته دل.
_ «میخواستم قبل تو بیام تا محیط رو ببینم… به نظر تو بوی کاکائو اینجا از بخار قهوه بیشتر نیست؟»
من شونمو بالا انداختم.
+ «تو همیشه بین بوها زندگی میکنی. یکی بوی کتاب، یکی بوی خاک، حالا هم بوی کاکائو.»
_ «و یه بوی دیگه هم هست.»
سرمو خم کردم سمتش.
+ «کدوم؟»
_ «بوی تو؛ اون عطری که هیچوقت نمیگی اسمش چیه.»
دستمو زدم زیر چونهم تا نخندم. همون لحظه بارون شدید شد، آروم و ریز، ولی پر از سکوت. صدای قطرهها افتاد روی پنجره، و همهی کافه ساکت شد.
ویو نامجون*
بعضی وقتا عشق مثل بارونه؛ نمیباره تا خیست کنه، فقط برای اینکه صداش باشه.
اون جلوم نشسته بود، به بیرون نگاه میکرد، اما میدونستم ذهنش پیش من بود.
حرف نمیزدیم، ولی اونقدری هوا از حضورش پر بود که نیاز نبود.
دفترمو بستم.
_ «میدونی، همیشه فکر میکنم چقدر عجیبه که سکوت بین ما راحتتر از حرف زدنه.»
برگشت نگاهم کرد، چشماش گرم بود.
+ «چون ما دوتا با کلمه زندگی نمیکنیم، با حسش زندگی میکنیم.»
چیزی نگفتم. فقط دستمو دراز کردم، بخار روی شیشهی پنجره رو پاک کردم، و بیرون رو نشونش دادم.
بارون تندتر شده بود.
_ «میخوای قدم بزنیم؟»
+ «توی این بارون؟»
_ «آره. شاید خیسمون کنه، ولی آرومترمون هم میکنه.»
ویو ا.ت*
پیاده شدیم. خیابون خیس، نور چراغها روی آسفالت منعکس میشد، همهچی مثل یه فیلم بود.
اون چترشو باز نکرد؛ فقط گفت: «بذار بارونو حس کنیم.»
و ما رفتیم زیر بارون، بیهیچ عجلهای، بیهیچ ترسی.
صداش نرم بود، بین قطرهها گم میشدی.
_ «میدونی، من همیشه دلم میخواست وقتی هوا بارونیه، با کسی باشم که از سکوتش نترسه.»
+ «یعنی من نمیترسم؟»
_ «نه، چون سکوت تو خودش حرف داره.»
قدمهامون کند بود. خیابون بوی خاک خیس و برگ میداد. یه لحظه دستم رو گرفت، باهم نگاه کردیم به پنجرهی مغازهای که توش شمع روشن کرده بودن.
+ «اگه یه روز همهچی مثل این شمع زود خاموش بشه چی؟»
_ «آممم خب من هیچ وقت به اونجاش فکر نکردم ولی... بیا تا روشنه ، خوب زندگی کنیم.»
اون لبخند زد، همونطور که همیشه موقع فهم یه چیز ساده ولی بزرگ لبخند میزد. و همونجا، وسط بارون، فهمیدم که عشق همیشه با سروصدا نمیاد؛ گاهی فقط توی نفس کشیدن بین دوتا آدمه.
ویو نامجون*
وقتی برگشتیم خونه برای خشک شدن، موهاش هنوز خیس بود. حوله رو گذاشتم روی سرش، با اون حرکات آرومی که دلم نمیخواست تموم بشن.
گفتم:
_ «امروز هیچ کاری نکردیم جز خیس شدن.»
+ «اما بهترین روز هفتهم بود.»
و درست همون موقع، فهمیدم آرامش یعنی چی:
تو کنار کسی باشی که حتی اگه هیچی نگید، انگار دنیا خودش آرومتر نفس میکشه.
- ۹۵
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط